این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت رسمی شده است

مطالب ویژه


گفتگوی علیرضا پناهیان با جوانی که مرگش قطعی بود ...

  • ۵۰۸
گفتگوی علیرضا پناهیان با جوانی که مرگش قطعی بود ...
 
پناهیان
 
مدت زمان : 5 دقیقه
یا
 
 
جوانِ آمد گفتش که حاج آقا من کار دارم یک مشکلی دارم با شما صحبت کنم. گفتم بفرمایید. بنا شد که با همدیگر صحبت کنیم. بعد گفتش که من مشکل اوّلم این است که مرگم دیگر قطعی است و به خاطر مشکلی که هست رفتنی هستم. گفتم نه ان‌شاءالله عمر دست خداست، خیلی‌ها بدترین مریضی‌ها را داشتند. گفت نه این قصه فرق می‌کند. من هم برای اوّلین بارم بود شاید، بله شاید که یک کسی که رفتنی بود داشتم می‌دیدم. این چند وقت دیگر نیست یعنی؟ خیلی عجیب بود. گفت حالا من باهاش کنار آمدم، اول‌ها خیلی سخت بود برایم پذیرفتن این واقعیت؛ یک روز صبح از خواب بیدار شدم گفتم خب حالا قبل از مردن می‌خواهی بمیری؟ این چند روز را زندگی کن، برو بیرون، کار کن، حرف بزن، ارتباط بگیر. بالاخره تو که می‌روی دیگر! می‌گوید بلند شدم آمدم زندگی‌ام را شروع کردم.
 
شما چند روز دیگر می‌خواهی بروی؟
 
 
 
پخش آنلاین و متن سخنرانی در ادامه مطلب
 
 
پخش آنلاین :
 
 
 
 
 
متن سخنرانی :

جوانِ آمد گفتش که حاج آقا من کار دارم یک مشکلی دارم با شما صحبت کنم. گفتم بفرمایید. بنا شد که با همدیگر صحبت کنیم. بعد گفتش که من مشکل اوّلم این است که مرگم دیگر قطعی است و به خاطر مشکلی که هست رفتنی هستم. گفتم نه ان‌شاءالله عمر دست خداست، خیلی‌ها بدترین مریضی‌ها را داشتند. گفت نه این قصه فرق می‌کند. من هم برای اوّلین بارم بود شاید، بله شاید که یک کسی که رفتنی بود داشتم می‌دیدم. این چند وقت دیگر نیست یعنی؟ خیلی عجیب بود. گفت حالا من باهاش کنار آمدم، اول‌ها خیلی سخت بود برایم پذیرفتن این واقعیت؛ یک روز صبح از خواب بیدار شدم گفتم خب حالا قبل از مردن می‌خواهی بمیری؟ این چند روز را زندگی کن، برو بیرون، کار کن، حرف بزن، ارتباط بگیر. بالاخره تو که می‌روی دیگر! می‌گوید بلند شدم آمدم زندگی‌ام را شروع کردم.

شروع کردم به زندگی‌کردن، کسی من را اذیت می‌کرد دیگر عصبانی نمی‌شدم. می‌گفتم خب ما که رفتنی هستیم حالا، اصلاً اذیت نمی‌شدم. حسادت نمی‌کردم؛ می‌گفتم حالا ما که چیزی نمی‌خواهیم، اینها هستند بگذار جمع کنند. هر عروسی‌ای از جلوی من رد می‌شد خوشحال می‌شدم مثل مامانش. آخی عروسی‌شان است، خوش باشند ان‌شاءالله. مثل پیرمرد پیرزن‌ها دعا می‌کردم برای جوان‌های مردم. کسی پایش را می‌گذاشت روی من بالا می‌رفت، می‌گفتم خب حالا بگذار ببرد، بیا ببر. خدمتی می‌کردم دیگر دنبال نام هم نبودم. چون من نیستم که نامم را استفاده کنم که! خیلی بی‌خیال شدم خیلی ریلکس شدم، بدی‌هایم را اصلاً، اصلاً بدی چیست؟! خیلی حرف‌های خوب را راحت می‌فهمم. آقا این یکی یکی داشت می‌گفت اینها را، من احساس کردم خطبۀ اوصاف متّقین نهج‌البلاغه را دارد در مورد خودش می‌گوید.

گفتم خب! گفت حالا می‌خواهم بروم، خدا همین‌ها را از من قبول می‌کند؟ گفتم خب آره. گفت ولی من در اثر مرگ این‌جوری شدم ها! گفتم مگر ایمان نداری به خدا؟ چرا! ایمان که دارم. ولی من روی حساب‌ها آدم نشدم؛ خیلی علاقه هم دارم به خدا، تنها کسی که الآن دیگر دارم خداست. هیچ‌کی دیگر برای من نمی‌ماند. ولی این مرگ من را درستم کرد، اشکال ندارد؟ نمی‌گویند تو وقتی فهمیدی مردنی هستی درست شدی؟ گفتم نه امیرالمؤمنین فرمود «کَفی بِالْمَوْتِ واعِظاً»؛ موت به عنوان واعظ کافی است. تو هم موعظه شدی آدم شدی دیگر. خیلی ممنون من رفتم.

آقا شما الآن صبر کن با هم یک کمی رفیق بشویم. یک آدم گیر آوردیم. گفت نه کاری ندارم مزاحم شما نشوم. نه حالا بنشینید با هم یک کمی ببینیم شما را! گفتم کسالت‌تان چیست؟ گفت من کسالتی ندارم. گفتم شما می‌گویی من مرگم قطعی است؛ گفت مرگم قطعی است دیگر. نگفتم مریض هستم، گفتم کِی؟ یعنی چی مرگم قطعی است؟ گفت پرسیدم کسی می‌تواند مرگ من را برطرف کند؟ گفتند نه. چند وقت دیگر؟ گفت یک روز دیگر. یک هزار روز دیگر، سی هزار روز دیگر، چه می‌دانم؟ یک حساب کردم دیدم من هم یا یک روز دیگر یا چند هزار روز دیگر می‌میرم.

شما چند روز دیگر می‌خواهی بروی؟

نظرات: (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی